بنفشه(پست هفتاد و یکم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 173
بازدید کل : 339771
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با ناراحتی روی کاناپه نشسته بود. به یاد بستنی اش افتاد که درون ماشین سیاوش جا مانده بود.

یعنی سیاوش آنرا خورده بود؟

او دلش می خواست آن بستنی را بخورد اما از ترس بستنی را داخل ماشین جا گذاشته بود.

همه ی این اتفاقات تقصیر سیاوش بود،

سیاوش....

سیاوش بد که امروز چندین بار بر سرش فریاد کشیده بود، با او آشتی کرده بود، برایش بستنی خریده بود و دوباره فریاد کشیده بود.

مگر او چه کرده بود؟

او فقط می خواست سیاوش را ببوسد و با این کارش محبت خود را به او نشان دهد.

بوسیدن چه اشکالی داشت؟

باید برای سیاوش توضیح می داد، سیاوش خوب متوجه ی ماجرا نشده بود....

بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و پیامی نوشت و آنرا ارسال کرد. فقط خدا می دانست چه نوشته بود....

.........

سیاوش از جا برخاست تا از اطاق خارج شود، صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش گوشی را در دست گرفت. پیامی از بنفشه بود. پوشه ی پیام را باز کرد و پیام را خواند....

رنگ از رخ سیاوش پریده بود.

مگر بنفشه چه نوشته بود؟

بنفشه چه ننوشته بود، دخترک نوشته بود" من فقط خواستم بوست کنم، مگه تو نگفتی دوسم داری؟ چرا نذاشتی؟ دفه ی دیگه می ذاری؟"

سیاوش دیگر مستاصل شده بود. دیگر مغزش کار نمی کرد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه اگر همین طور ادامه می داد، بعید نبود درخواستهای دیگری هم داشته باشد.

سیاوش فکر کرد و فکر کرد.

در این وضعیت باید چه کار می کرد؟

چه کسی می توانست کمکش کند؟

به مادرش می گفت؟

مادرش نمی توانست کمکش کند.

او که خودش عقل کل بود در کار این دختر مانده بود، آنوقت مادرش می خواست کمکش کند؟

نه....

دیگر زمان حساب و کتاب نبود.

باید از شخص دیگری کمک می گرفت.

چی کسی می توانست کمکش کند؟

خوب...

شاید...

ذهن سیاوش جرقه زد، به یاد صحبتهای خواهر شایان افتاد.

چه گفته بود؟

گفته بود، انزلی روانشناس دارد.

خوب معلوم است که دارد. اینجا که روستا نیست، باید داشته باشد.

این روانشناس کجاست؟

مطبش کجاست؟ او می تواند مشکلش را حل کند.

مشکل او که نه، مشکل بنفشه را....

حتما خود شهناز آدرس و شماره تلفن روانشناس های انزلی را دارد، فردا به سراغ شهناز خواهد رفت.

بد نیست هم دیداری تازه کند هم شماره تلفن روانشناس را از او بگیرد و هم دوباره وظایف عمه بودن را به او گوشزد کند.

صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد.

باز هم پیامی از بنفشه بود: تازشم، بستنیمو تو ماشین جا گذاشتم، خوردیش؟....

...........

بنفشه با خوشحالی روی نیمکتش نشست و با لبخند به سمیرا نگاه کرد. مدرسه آنقدرها هم که فکر می کرد، بد نبود. بنفشه با هیجان گفت:

 -سمیراااااا، من دیدمت

سمیرای مهربان لبخند زد:

-کجا منو دیدی؟

-اون روز جلوی بستنی فروشی ی ی ی ی

-آهان، آره دیگه همدیگه رو دیدیم

-سیاوشو دیدی؟

-عموتو می گی؟ آره دیدم

-خوب بود؟

-نمی دونم، انگار مهربون بود

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد. ای کاش می توانست به سمیرا بگوید که سیاوش دوست پسرش است.

خدا را شکر که سیاوش آنجا نبود تا به خاطر آن فکری که از ذهن بنفشه گذشته بود، سکته کند.

بنفشه با خوشحالی گفت:

-آره خیلی مهربونه، اینقدر منو دوست داره که نگو

سمیرا لبخند زد:

-منم عموهامو دوست دارم، اونا هم منو دوست دارن، راستی بیا تمرینهای علومو که حل کردیم، بدم بهت بنویس

و دفترش را از داخل کیفش بیرون کشید. بنفشه متوجه ی نیوشا شد که یواشکی با گوشی اش بازی می کرد. به سمیرا اشاره زد:

-اونجا رو نگاه کن، نیوشا داره یواشکی اس ام اس میده، برم به خانم مدیر بگم؟

-نه، خبرچینی نکن

بنفشه ابروهایش بالا رفت:

-پس تو چرا اون دفه رفتی به خانم مدیر گفتی کیفتو انداختم تو آشغالی؟

-خوب مامانم همیشه می گه وقتی کسی اذیتت کرد یا باید مستقیما از خودت دفاع کنی یا باید به مدیر بگی، من ترسیدم بیام به خودت بگم، فکر کردم باهام کتک کاری می کنی هم تو هم نیوشا، واسه همین به خانم مدیر گفتم

و بنفشه با خودش فکر کرد که بعید نبود آن زمان، سمیرا را کتک می زد.

-خوب بیا بریم بگیم نیوشا موبایل داره

-خوب نیوشا کار بدی کرده موبایل داره، اما این خبر چینیه، تازه تو خودتم موبایلتو میاری مدرسه

-مگه چی میشه؟

-مامانم می گه تو مدرسه نباید موبایل داشته باشیم، واسه همین موبایلمو صبحا میدم بهش

مادرش،

مادر سمیرا....

سمیرا مدام از مادرش می گفت....

مادر سمیرا چقدر خوب، برایش صحبت می کرد. همه ی مادرها می توانستند خوب صحبت کنند، فقط مادر خودش بود که نمی توانست....

مادرش مریض بود،

مریض.......

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت. دستش را درون کیفش فرو برد و دفترش را بیرون کشید، تا تمرینات علوم را بنویسد.

...............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: